تحميل كتاب ویونا pdf
الكاتب: مهدی اخوان لنگرودی
التقييم:0.00
از متن کتاب
آریوی من
تمام دیشب را نمیدانم کجا خوابیدم. هیچ سردم نشده بود. بیتابترین دل دنیا توی سینهام میتپید. فقط میدانم در یکی از خانههای سفید روی تختی خوابیده بودم. در تمام شب دراتاق هیچ نشانی از تاریکی نبود. با این که روشناییِ هیچ چراغی از هیچ کجا به چشم نمیآمد پنجرهی اتاق به تمامی گشوده بود. نسیمی که گاهگاه خودش را به داخل اتاق میکشاند. با هر بار وزیدن لایهای از مخمل و لطافت بر تنم میکشید. سردم نمیشد. احساس میکردم لحافم میبایست از همین نسیم درست شده باشد. نمیدانم چه کسی مرا به این اتاق آورده بود. آخر شخص مخصوصی را نمیشناختم که مثلاً با وارد شدن در این شهر کمکی برای من باشد و جا و مکانی برایم دست و پا کند. یا مثلاً خواسته باشد که من شب را در اتاق او بگذرانم. اما این احساس را به خوبی میتوانم لمس کنم، در آن هنگامی که با خاکستری سخن و گفتگو داشتم و هنگام خداحافظیِ ما کسی رسیده بود، و دستی، دستهایم را گرفت و مرا آرام به سوی خود کشاند و سعی کرد از خاکستری جدا شوم. پاره کردن زنجیر افسانهای و افسون شده ی شعرهای خاکستری و جدا شدن از او… هرگز دلم نمیخواست چنین شود که شد. وقتی دستهایم، در دستهایش بود بیهیچ مقاومتی با او رفتم وقتی به پشت سر نگاه انداختم لبخند خاکستری بود که از دور به سوی من میآمد و صدایش که در گوشهایم طنین انداخته بود.