تحميل كتاب قاف pdf

تحميل كتاب قاف pdf

الكاتب: یاسین حجازی

التقييم:4.43

Goodreads

این کتاب که بازخوانی زندگی رسول مکرم اسلام از سه متن کهن به نام های تفسیر سورآبادی، سیرت رسول الله و شرف النبی است که از ولادت تا رحلت آخرین فرستاده الهی را برای خواننده روایت می کند.
یاسین حجازی برای نوشتن این کتاب 3 سال زمان گذاشته تا تصویری روایی و مبتنی بر مستندات تاریخی را برای خواننده به صورت خطی روایت کند.

«جبریل دست به پشتِ مصطفا بازنهاد، گفت «در این راه عجایب ها بینی و معانیِ آن بِنَدانی تا من تو را نگویم. و مُنادیان تو را از هر سوی آواز دهند. نِگَر تا اجابت نکنی به آخر من تو را بگویم که آن چیست.»

پس بُراق فرا رفتن آمد میانِ آسمان و زمین. هرچند که چشم کار کردی، به یک گام نهادی. چون به بالایی رسیدی، پایش دراز گشتی و دستش کوتاه گشتی. چون فرا نَشیب رسیدی، دستش دراز گشتی و پای کوتاه.

زمانی برفت …

پس من دیدم دو مرد را یکی خفته و یکی ایستاده و سنگ می آرد و سرِ این مردِ خفته خُرد می شکند و سرش هم چُنان درست می شود که بود. پس سنگی دیگر می آرد و سرش می شکند هم چُنان.

پس مرا گفت «برو از پیش»

من برفتم. دو مرد را دیدم یکی نشسته و یکی ایستاده، در دستِ او قلاب هایی آهنین و در گوشه دهانِ این مردِ نشسته می افگند و می کِشد و پس در گوشه دیگر از دهانش هم چُنین قلابی می افکند و می کِشد.

من گفتم «سُبحانَ الله»

پس مرا گفت «برو از پیش»

پس برفتم. مردانی را دیدم برهنه و زنانی برهنه وآتشی از زیرِ ایشان می آید.

پس برفتم. جویی دیدم از خون و مردی در آن جوی بانگ می دارد. و بر کنارِ جوی مردی بود که سنگ ها جمع می کرد و به آتش آن سنگ ها می تافت تا چون جَمَره آتش می گشتند و هرگاه که این مرد که در جوی خون بود نزدیک می رسید، یکی از آن سنگ ها در دهانِ او می نهاد.

من گفتم «سُبحانَ الله»

پس مرا گفت «برو»

پس برفتم ساعتی. بیشه ای دیدم و در آنجا کودکان بسیار. و در میان ایشان پیری بود که از درازی که بود سرش را نمی شایست دید.

من گفتم «سُبحانَ الله این کیست؟»

پس مرا گفت «برو»

من برفتم. درختی دیدم که اگر خلق جمع شوند، جمله این درخت سایه کُند همه را. و در زیرِ درخت دو مرد بودند یکی هیمه جمع می آورد و یکی آتش می افروخت. من گفتم «این چیست؟»

پس گفت «برو»

پس برفتیم تا برسیدم به درجه ای عظیم، که من هرگز بزرگ تر از آن درجه ای ندیده بودم. و بر آن درجه، شهری دیدم بنا نهاده خِشتی از زر و خِشتی از سیم. و ما به درِ آن شهر رفتیم و در بگشودند و جماعتی مردان پیشِ ما آمدند بعضی از ایشان نیکو - چنان که من نیکوتر از ایشان ندیده بودم - و بعضی زشت - چنان که من زشت تر از ایشان ندیده بودم.

پس فریشته ای ایشان را گفت «بروید و خود را در آن چاه اندازید» ایشان برفتند و در آن چاه افتادند و چنان نیکو گشتند که از آن نیکوتر صورتی نباشد.

من گفتم «سُبحان الله این چیست؟»

پس مرا گفت «از پیش برو»

من ساعتی از پیش برفتم. شهری دیگر را دیدم فراخ تر و روشن تر از آن شهرِ نخست. و در میانِ شهر جویی بود، آبش سپیدتر از شیر. و جماعتی مردان بودند در آنجا و می دویدند بدین شهر و اهلِ آن را در جوی می نهادند و سپید و روشن برمی آمدند.

من گفتم «سُبحانَ الله»»