تحميل كتاب دستهایش خونی چمشهایش گریان pdf
الكاتب: ابراهیم اکبری دیزگاه
التقييم:5.00
بعد یکی دو ساعت، همه خسته شدند و نشستند دورش. با جاهای مختلف مجسمه ور می رفتند. پیرزنی از راه رسید. همه را کنار زد. رفت به طرف سر مجسمه. عصایش را به زمین کوبید و چند تا فحش نثار شاه و پدرش کرد. بعد، نوک عصایش را زد به چشمهای مجسمه و گفت«ده ساله، ده سال و نه ماهه.» دوباره نوک عصا را زد به چشماش. این دفعه محکمتر، و گفت«ذلیل مرده ده ساله زل زده به پنجرهی ما، هی نگاه میکنه» بعد با نوک عصا اشاره کرد به پنجرهی آبی خانهی قدیمی و کهنهای که در گوشهی میدان بود.»