تحميل كتاب حکایت یک اسکناس pdf
الكاتب: محمود نامنی
التقييم:0.00
«نیلوفر اولین روز کاریاش را در سال نو در صبحگاهی لطیف شروع کرد. با شوق شیرینی از خانه بیرون آمد و نگاهی به آسمان کرد. دلش از شادی لبریز شد و گفت “خدا جون سلام، از تو ممنونم که زندگیمو ورقی تازه زدی، مثل بهار، خدایا شکرت” هوای لطیفی بود و نگاه نیلوفر به سرشاخههای درختان رفت که جملگی از شوق بهار شکوفا شده بودند. دقایقی بعد در بیمارستان چشمانش به باغچه افتاد، بنفشهها هر یک بهزیبایی خودنمایی میکردند و بوتههای یاس زرد که جملگی غرق گل بودند و غنچههای گل سرخ که بیصبرانه میکوشیدند تا شکوفا شوند.»