تحميل كتاب بیباد، بیپارو pdf
الكاتب: Fariba Vafi
التقييم:3.27
یکی همین پرینوش. شوهرش دستش را تا آرنج توی گونی برنج میکرده بلکه شمارهتلفنی، کاغذی چیزی پیدا کند. «انگار مأمور کشف مواد مخدر بود. میخواست کنترلم کنه اما فقط بدویترین شکلش رو بلد بود. هیچوقت نفهمید چهکار میکنم یا توی سرم چی میگذره. اگه میخواست، خیلی ساده بهش میگفتم. چشمش فقط دنبال دستها و پاهام بود که ببینه کجا میرم، چیکار میکنم.» نگار وقتی برگشت ایران، داستانها را برای حمید تعریف کرد. همهاش را یکجا نه؛ گاهگاهی لابهلای حرفی، بحثی، وقت آشپزی یا وقتی باهم قدم میزدند. گاهی داستان در همان لحظهی گفتن، خراب میشد. دیگر داستان نبود، حرف بیربطی بود که نمیدانست پرینوش چهطور سروتهش را هم آورده بود. بعضی داستانها را میشد همانجور که شنیده بود تعریف کند. بعضیها را از بیخ نگفت. سانسورشان کرد؛ مثل خیلی از داستانهای عشقی یا ماجراهای خصوصی دوستان دیگرش که به حمید نمیگفت. پرینوش به او اعتماد کرده بود. «قلبت مثل قلب زرافه بزرگه، هنوز نمیشناسمت، اما گوشای فیل رو داری.» نگار خندیده بود و جوری نشسته بود که هم خوب گوش بدهد هم خیابان را ببیند. یک ردیف گلوگیاه، ایوان هتل را از پیادهرو جدا میکرد. هوا آفتابی و گرم بود. گاهی نزدیک غروب، باران میزد اما زود بند میآمد. با نزدیک شدن شب، چراغهای دانسینگِ آنطرف خیابان شروع میکرد به چشمک زدن و سالن زیبایی روبهرو که در طول روز کلهی زنهای موطلایی از پنجرهاش پیدا بود، درش را میبست. سفر خواهر پرینوش به ترکیه عقب افتاده بود.