تحميل كتاب با شب یکشنبه pdf
الكاتب: محمدرضا صفدری
التقييم:1.55
چشمم میماند به كشش انگشتهای بالای سرم تا كمكم سايهی دستهايی را میديدم كه به روی ديوار میرفت و میآمد. چند شب از اين سايهبازی گذشته بود كه ديدم رختهايم را به هم ريختهاند. تازه سر شب بود و از گشت و گذار برگشته بودم. هر تكهای از جامه شلوارهايم در جايی افتاده بود. اول كه آنها را ديدم توی خاك و گچ لگدكوبشده، از دلم گذشت كه اينها رختهای همان كسی است كه نرسيده بوده مالهای به ديوار پستو بكشد. دلم گرفت برای او كه از ترس يا چيزی ديگر، نرسيده بوده كه كيسهی جامه شلوارش را با خود ببرد. آنها را يكی يكی از لای آجرها و كپههای گل و گچ بيرون میكشيدم كه جامه شلوارهای خودم را در ميان آنها ديدم. آنها را تا كردم توی كيسهام گذاشتم. تكه چرمی داشتم كه پيهی بز لای آن پيچيده بودم. ديده بودند كه هر شب پيهی بز میماليدم به پاشنهی پا و كندهی زانويم. اين را هم پرت كرده بودند. برای همين، كنده صدايم میكردند. از آن روز كه پيه و تكه چرم را ديدند گفتند كه من جادو میكنم.