تحميل كتاب اسرار آیت pdf
الكاتب: جواد موگویی
التقييم:0.0
صبح جلسه داشت و دیرش شده بود. چند روز قبل همسایه ها به من گفتند که دو نفر موتورسوار در کوچه پرسه می زدند و خانه شما را دید می زده اند.خیلی نگران شدم. آن روز به آیت گفتم همسایه ها این طوری گفته اند، مواظب باش.با بی اهمیتی سرش را بالا انداخت.گفتم « لااقل صندلی جلو نشین و برو عقب.» گفت « این ماشین پیکان است. وقتی بیایند به رگبار می بندند، چه جلو باشم و چه عقب فرقی نمی کند.» …هنوز از در خانه خارج نشده بود که صدای رگبار شنیدم… پیش خودم فکر کردم هم محسن و هم آیت را زده اند… دیدم آیت از ناحیه سر و گردن تیر خورده. اما از محسن خبری نبود. یک باره دیدم محسن از سرکوچه دارد به طرفم می آید.نمی دانستم چه کنم. از طرفی خوشحال بودم که محسن زنده است و از طرفی آیت را می دیدم که صورتش غرق خون است. محسن را در بغل گرفتم و گفتم تمام شد بابایت را زدند.آیت را از ماشین بیرون کشیدم. صورتش متلاشی شده بود،از بینی ، صورت و چشم هایش خون زیادی بیرون می زد…» همان روز روزنامه ها نوشتند بیش از 60 گلوله به اتومبیل پیکان آیت شلیک شد.